روح زندگی

ساده تر از آن بود که فکر می کردم

با نگاهت همراه شدن

با شادی هایت شاد شدن

و با غمهایت غصه خوردن

ساده تر از آن

سپردن قلبم به همه خوبی هایت بود

یادم نیست

در کدام صبح دل انگیز بهاری

در کدام ظهر تب آلود تابستانی

در کدام غروب نارنجی رنگ پاییزی

یا شب بی انتهای زمستانی بود

که ناگهان دلم را نزد مهربانی هایت جا گذاشتم

هر زمان که میخواهد باشد

این نقطه آغاز رسیدن است

و طراوت بی پایان لبانت

برای دمیدن روح سبز زندگی

بر پیکر منتظرم

این روزها آن چه روحم را مینوازد

آوای دلنشین مهرآمیزی است

که باد با خود به سویم می آورد

و دستانی که میدانم

هر چند در دور دست است

اما مهربانی اش را میتوان صادقانه حس کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد