چقدر تلخ!!!!مگه نه؟

دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد ودر همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند...

خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ...

خط دومی از هیجان لرزید.

خط اولی ... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .. من روزها کار می کنم. می توانم خط کنار یک جاده ی متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبان .

خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت... ! چه شغل شاعرانه ای ...!

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد