خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟

من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.

خدا خندید:

وقت من بی نهایت است...

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد:کودکیشان.....!

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند،

و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو می کنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند...

و بعد پولشان را از دست می دهند تا دویاره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند

و حال را فراموش می کنند

و بنابراین نه در حال، زندگی می کنندو نه در آینده

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند،

و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دستهای خدا دستانم را گرفت،برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم:

به عنوان یک پدر ،می خواهی کدام درس زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،

همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم،

اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد.

در طوفان های زندگی با خدا بودن بهتر از ناخدا بودنه

من همون جزیره بودم

خاکی و صمیمی و گرم

واسه عشق بازی موجها

قامتم یه بستر..

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجها

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه

حس عاشقی همینهههههههههههههههههههه

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذاشتی

رفتی با قایق عشقت روی روشنی فردا

من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی

لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی

دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره

ولی حتی وقته مردن باز سراغت رو میگیره ....

روح زندگی

ساده تر از آن بود که فکر می کردم

با نگاهت همراه شدن

با شادی هایت شاد شدن

و با غمهایت غصه خوردن

ساده تر از آن

سپردن قلبم به همه خوبی هایت بود

یادم نیست

در کدام صبح دل انگیز بهاری

در کدام ظهر تب آلود تابستانی

در کدام غروب نارنجی رنگ پاییزی

یا شب بی انتهای زمستانی بود

که ناگهان دلم را نزد مهربانی هایت جا گذاشتم

هر زمان که میخواهد باشد

این نقطه آغاز رسیدن است

و طراوت بی پایان لبانت

برای دمیدن روح سبز زندگی

بر پیکر منتظرم

این روزها آن چه روحم را مینوازد

آوای دلنشین مهرآمیزی است

که باد با خود به سویم می آورد

و دستانی که میدانم

هر چند در دور دست است

اما مهربانی اش را میتوان صادقانه حس کرد.

یادت نره دوست دارم

مهربانم:

با توعهدی میبندم ناگسستنی

فراموش نشدنی

و ماندگار

قلبم را به تو هدیه میدهم

به تو که سرتاپای وجودت را ذره ذره دوست میدارم

به تو که روحت را

سرشتت را

عصاره ی وجودت را میپرستم

وبه آن عمیقا عشق می ورزم

ای عزیز دوست داشتنی

مهربان و ماندنی

نازنین و خواستنی

بدان و آگاه باش که من

تو را

هیچ گاه

هیچ کجا

هیچ لحظه ای

تنها نخواهم گذاشت

ولحظه ای از تو غافل نخواهم شد

مطمئن باش

خیال

شمع پریشونو بیار گریه کنه مثل بهار

عاشق بمونیم من و تو ترانه خون تا سر دار



کاشکی بدونی سرنوشت ما رو می خواد توی بهشت

پرده آخر نداره طلسم جادوگر زشت


اشکی که آروم بریزه عاشق فصل پاییزه

نم نم بارون نگات یه کم فقط غم انگیزه



اون که ما رو جدا می خواد برگ خزون شه توی باد

نذار که با بغض صدات شادی بره غصه بیاد



یه کم که طاقت بیاری نری و تنهام نذاری

برات میشم یه آرزو همون که باور نداری



لحظه پرواز نگاه منم میشم عاشق ماه

همدم تنهایی تو یه شب نشین سر به راه



دل به گذشته ها نده خاطره کن هرچی بده

یه لحظه چشماتو ببند نگاهت اینو بلده



فقط واسه خاطر من یه نغمه تازه بزن
یه تکنواز ساده باش ریشه نفرتو بکن...


خواب

روبروم چشمای تو

مث اون ستاره که تو آسمونه

داره چشمک می زنه



وسعت نگاه تو

مث آسمونی که رنگین کمونه

اوج پرواز منه



ای تو تنها آشیونه واسه مرغ دل من

هوس کوچ شبونه واسه روح از دل تن

بی تو تنها می مونم...



بی تو تنها می مونم یه دم نرو امون بده

از کدوم ستاره ای راهو به من نشون بده...



همصدا با دل تو

اون صدای عاشقی که هی می خونه

تپش قلب منه



نفس خسته تو

مث اون دم مسیحا یه بهونه

واسه پرواز منه



ای تو خواب عاشقونه تو شب خسته من

تو که چشمات مهربونه با لب بسته من

بی تو تنها می مونم...



بی تو تنها می مونم یه دم نرو امون بده

از کدوم ستاره ای راهو به من نشون بده...


اگه بتونی بفهمی


گه یکی رو دیدی که وقتی داری رد میشی بر میگرده نگات میکنه، بدون براش مهمی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می افتی برمیگرده با عجله میاد به سمتت، بدون براش عزیزی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی برمیگرده نگات میکنه، بدون براش قشنگی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه میکنی باهات اشک میریزه، بدون دوستت داره

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف میزنی ترکت میکنه، بدون عاشقته

چقدر تلخ!!!!مگه نه؟

دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد ودر همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند...

خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ...

خط دومی از هیجان لرزید.

خط اولی ... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .. من روزها کار می کنم. می توانم خط کنار یک جاده ی متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبان .

خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت... ! چه شغل شاعرانه ای ...!

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند ...

بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید

گفتمش دل می خری

پرسید :چند؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دست من ببرد

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود...

?

یادته بهم گفتی که شب بی اعتباره ...

بودن و نبودنش فرقی نداره ...

تو قسم خورده بودی با من می مونی ...

دیگه اسمت واسه من یه یادگاره ...

خاطرات عشق پاره تو دلم چه موندگاره ...

قاب چشمای سیاهت عمریه که رو دیواره ...

تو شبای بی ستاره دل من هواتو کرده ...


جای خالیتو می بینه ولی باز باور نداره ...

یادت نره

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم چون خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره .

یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره .

یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم .

یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره .

یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو نمیخوام ببینمت چون زندگیش رو ازش میگیریم.......

می نویسم برای هیچ کس.....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم تمام شــــــب برای با طراوت ماندن باغ

قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جست و جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در

تنهاییم رویید با حسرت صدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی ست

رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.......همین بود آخرین فرصت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایت را به روی اشکی از جنس غروبی ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی؟؟؟؟نمی دانم چرا؟؟؟؟



شاید خطا کردم و تو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم چرا ؟؟؟تا کی؟؟برای چه ولی رفتی.... و بعد از

رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمـــی

خاکستری گم شد....و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بال هایش غرق در انــــدوه

غربت شدو بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش خیس باران بود....بعد از رفتن انگار کسی حس کرد من بی تو هـــزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.... کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام را از دست خواهم داد........بعد از رفنتت دریا چه بغضی کرد و کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آن که میدانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد.........!!!



ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شدو بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید ...کسی از پشت قـــاب پنجره آرام و زیبا گفت تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخابِ آن خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا؟؟؟؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم.........!!!!

درسته که...

درسته که زمونه،زمونه نامردی و نامردمی شده ولی تو سعی کن بین این همه نامردی ها مرد باشی و به کسی نامردی نکنی.

درسته که توی این دوره زمونه قول و قرارها خلی زود از یاد میرن ولی تو سعی کن یه کسی باشی که اگه به کسی قولی دادی پاش وایسی و زیرش نزنی.

درسته که حالا طوری شده که آدما حتی به نزدیک ترین کسشون که شاید یه عمر هم بهشون گفتن دوستت دارم دروغ میگن ولی تو سعی کن از آدمهایی باشی که به عشقشون ارزش قائلند و بهش دروغ نمی گن.

درسته که تو این دوره زمونه همه سعی می کنن با حرفای دروغ مخاطبشون رو به خودشون جذب کنن ولی تو سعی کن از آدمهایی باشی که حرفات همیشه حرفای دلت باشه و توشون هیچ دروغ و ریایی نباشه.

اون موقع هست که میتونی با اطمینان کامل بگی که عاشق شدی.

نمی دونم چرا دلم گرفته باز !!خدایا پس کجایی ؟صدامو میشنوی؟

دلم گرفت ازین روزا از این روزای بی نشون

از این همه در به دری ازگردش چرخ زمون

دلم گرفت ازادما

ازادمای مهربون

ازاین مترسکای پست

از هم دلای هم زبون

تو هم که بی صدا شدی اهای خدای اسمون

اهای خدای عاشقا تویی فقط دل خوشیمون

اره دلم خیلی پره از غمای رنگ و وارنگ

از جمله ی دوست دارم دروغای خیلی قشنگ

دلم گرفت ازاین روزا

از ادمای مهربون

از تو که با ما نبودی ازاون خدای اسمون

ازاون خدای اسمون

ازاون خدای اسمون

یادگاری...

گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم .

گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت.

گفتم مگه می تونی ؟

گفت : آره سخت نیست ، آسونه. گفتم باشه.

بنویس تا همیشه یادگاری بمونه.

یه خنجر برداشت . گفتم این چیه؟

گفت: هیسسس. ساکت شدم.

گفتم: بنویس دیگه، چرا معطلی.

خنجر و برداشت و با تیزی خنجر نوشت. دوست دارم دیوونه.

اون رفته، خیلی وقته، کجا؟ نمی دونم.

اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده.

دوست دارم دیوونه...

عشق یعنی خواستن اما نگفتن

به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت:بازی

به نوجوانی گفتند:عشق چیست؟ گفت:رفیق بازی

به جوانی گفتند:عشق چیست؟ گفت:پول

و ثروت به پیرمردی گفتند:عشق چیست؟ گفت:عمر

به عاشقی گفتند:عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریس

پیش بیا پیش بیا پیشتر تا که بگویم غم دل بیشتر



می دونی!

یه اتاقی باشه گرم گرم

روشن روشن

تو باشی و من باشم...

کف اتاق سنگ باشه...سنگ سفید

تو منو بغلم کنی که نترسم...

که سردم نشه...که نلرزم...

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...پاهاتم دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...دو تا دستتم دورم حلقه کردی.

بهت می گم چشاتو می بندی؟

می گی آره...بعد چشاتو می بندی.

بهت می گم... قصه میگی برام...تو گوشم؟

می گی آره...

بعد شروع می کنی آروم آروم... تو گوشم قصه گفتن...

یه عالمه قصه ی طولانی و بلند....

که هیچ وقت تموم نمی شن.

می دونی؟

می خوام رگ بزنم...رگ خودمو...مچ دست چپمو.

یه حرکت سریع...

یه ضربه ی عمیق...

بلدی که؟

ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم

تو چشاتو بستی...نمی دونی.

من تیغ رو از جیبم در میارم...

نمی بینی که سریع می برم...

خون فواره می زنه...رو سنگای سفید...

نمی بینی که دستم می سوزه.

لبم رو گاز می گیرم ...که نگم آآآخ...

که چشاتو باز نکنی ونبینی منو...

تو داری قصه می گی.

دستمو می زارم رو زانوم...

خون میاد از دستم می ریزه رو زانوم...

و از زانوم می ریزه رو سنگا.

قشنگه مسیر حرکتش.

حیف که چشات بسته ست و نمی تونی ببینی.

تو بغلم کردی...می بینی که سرد شدم...

محکم تر بغلم می کنی که گرم بشم.

می بینی نا منظم نفس می کشم...

می گی... آآخی... دوباره نفسش گرفت.

می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی ...سرد تر می شم...

می بینی دیگه نفس نمی کشم...

چشاتو باز می کنی... می بینی که من مردم.

می دونی؟

من می ترسیدم خودمو بکشم... از سرد شدن...

از خون دیدن...از تنهایی مردن...

وقتی بغلم کردی...دیگه نترسیدم.

مردن خوب بود...آروم آروم.

گریه نکن دیگه...

من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا...

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی.

گریه نکن دیگه...خب؟

می شکنه دلم...

دل روح نازکه...

نشکونش

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،

که نامی خوش تر از اینت ندانم .



وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،



به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .



تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،



تو شیرینی ، که شور هستی از تست .



شراب جام خورشیدی ، که جان را



نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست .



به آسانی ، مرا از من ربودی



درون کوره ی غم آزمودی



دلت آخر به سرگردانیم سوخت



نگاهم را به زیبایی گشودی



بسی گفتند: « دل از عشق برگیر !



که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !»



ولی ما دل به او بستیم و دیدیم



که این زهر است ، اما ! ...نوشداروست !



چه غم دارم که این زهر تب آلود ،



تنم را در جدایی می گدازد



از آن شادم که در هنگامة درد ؛



غمی شیرین دلم را می نوازد .



اگر مرگم به نامردی نگیرد ؛



مرا مهرِ تو در دل جاودانی است .



وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛



ترا دارم که: مرگم زندگانی است .

برای عشق.....



برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر .

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن .

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .

برای عشق خودت باش ولی خوب باش